لاف عشق
در حدود دويست، سيصد سال پيش جمعى از صلحا در نجف اشرف مجتمع بودند. از آدمهاى بسيار خوب و مقدّس. روزى با خودشان نشستند و گفتند: چرا امام نمىآيد؟ در صورتى كه ما بيش از سيصد و سيزده نفر كه او لازم دارد هستيم. به اين فكر افتادند كه سرّ تأخير در ظهور را به دست آورند. تصميمشان بر اين شد كه از بين خودشان يك نفر را كه به تأييد همه، خوبترينشان هست، انتخاب كنند و او را بفرستند در مسجد كوفه يا سهله تا اعتكاف كند و از خود امام بخواهد كه سرّ تأخير در ظهور را بيان بفرمايد.
جمعيّت خودشان را به دو قسمت تقسيم كردند و قسمت بهتر را باز به دو قسمت و همچنين تا آن فرد آخر را كه از همه بهتر و مقدّستر و زاهدتر بود انتخاب كردند كه او به مسجد سهله يا مسجد كوفه برود. او هم رفت و بعد از دو سه روزى برگشت. پرسيدند چه طور شد؟ گفت: راست مطلب اين كه من وقتى از نجف بيرون رفتم و رو به مسجد سهله راه افتادم با كمال تعجّب ديدم شهرى بسيار آباد و خرّم در مقابل من ظاهر شد. جلو رفتم.
پرسيدم: اينجا كجاست؟
گفتند: اين شهر صاحب الزمان است و امام ظهور كرده است. بسيار خوشحال شدم و شتابان به در خانه امام رفتم. كسى آمد و گفتم: به امام بگو فلانى آمده و اذن ملاقات مىخواهد.
او رفت و برگشت و گفت: آقا مىفرمايند: شما فعلا خستهاى، از راه رسيدهاى. برو فلان خانه (نشانى دادند) آنجا مرد بزرگى هست. ما دختر او را براى شما تزويج كرديم. آنجا باش و هر وقت احضار كرديم، بيا.
من خوشحال شدم. به آن آدرس رفتم و خانه را پيدا كردم. از من خيلى پذيرايى كردند و آن دختر را به اتاق من آوردند، هنوز ننشسته بودم كه در اتاق را زدند.
گفتم: كيست؟
گفت: مأمور از طرف امام. مىفرمايند: بيا! مىخواهيم قيام كنيم و شما را به جايى بفرستيم.
گفتم: به امام بگو امشب را صبر كنيد.
گفت: فرمودهاند: همين الآن بيا.
گفتم: بگو من امشب نمىآيم. تا اين را گفتم، ديدم هيچ خبرى نيست. نه شهرى هست، نه خانهاى هست و نه عروسى. من هستم و صحراى نجف.
معدن الاسرار، فاضل قزوينى، جلد 3، صفحه 95 (به نقل از صفير هدايت، سلسله مباحث معارفى سيد محمد ضياء آبادى، شماره 16).